پسر برتر از دختر آمد پدید
پسر جمله را گفت و چیزی ندید
نگو دخترک با یکی دسته بیل
سر آن پسر را شکسته جمیل
حسادت را که در دختر بدید
ندید چیزی و بر زمین می خزید
بگفتا جوابت نباشد جز این
نگویی دگر جمله ای این چنین
وگرنه سروکار تو با من است
که دختر جماعت به این دشمن است
پسر اندکی هوشیاری بیافت
سرش چون انار رسیده شکافت
پسر خود را اسیر او بدید
چنان که گویی از بند جهید
پسر گفتش:ای دختر محترم
که گفته که من از تو بهترم
پسر برخلاف ذهنش این را بگفت
تا که رهایی یابد از این چوب کلفت
پسر ادامه می داد حرفهای خویش
تا که دختر راضی شود از کار خویش
که دختر جماعت به کل برتر است
زجن تا پری از همه سرتر است
پسر سخت بیجا کند مرگ بید
که برتر ز دختر بیاید پدید
دختر که پسر را این چنین بدید
راضی شد او از این کار پلید
پسر نگاهی به دختر کرد و چیزی نگفت
دخترک به پسر این چنین بگفت
پس آن ضربه خیلی نشد نابجا
که یک مغز معیوب شد جابجا
پسر که خود را رها از بند دید
چیزی نگفت و فقط می دوید
تا که پسر دور شد از آن پلید
برگشت و گفت اون همه دروغ بید
البته این شعر با دخل و تصرف من همراه بود امیدوارم که خانم حیدرزاده از کار من ناراضی نباشد و همچنبن شما بینندگان عزیز را راضی کرده باشم قسمت های اضافه شده به وسیله خودم را با رنگ قرمز مشخص کردم لطفا نظرتون را راجع به اونا بگین
متشکرم
|