مادر
مادرم آغوش خود را باز کن
نوگلت ء طفلت ء جوانت ناز کن
این منم مادر که تالان آمدم
ناتوان از جور رندان آمدم
دیدی آخر مهربانی حاصلش جز غم نبود ؟!
شمع بودن ء سوختن ء راهش نبود؟!
مادرم دیدی که مردی نیست در میدان رزم !
روبهانند این ستمکاران بزم!
شوق پرواز و پریدن خواب بود
در قفس ماندن تکیدن باب بود
نوگلانت را در آغوشت بگیر
گرچه گردون کرده آنها را اسیر!
زندگی رنگش دگر یکرنگ نیست
با نبود مهربانی و صداقت آدمی دلتنگ نیست
آخر اندوه کدام از ماست در پیشانی ات
یا ستمهای چه زهاکیست در بی تابی ات؟
مادرم آغوش گرمت را به رویم باز کن
هرچه غم در سینه ات داری برایم ساز کن
این من و این قلب رنجور از ستم
می کنم تقدیم تو جانم که ارزانیست کم!
به همه ی مادرای مهربون
حسنا
|