عاشقانه هایم را از پوست شفاف تو می گیرم
وقتی نور بر آن می تابد و لحظه ای جهان از حرکت باز می ماند
ای چاقوی فرو رفته بر گودال را که بر می داری
و خون فواره می زند از میان سفیدی من
پرندگان بی باک و برهنه در هم می آمیزند بر شاخه ها
و عمیق ترین ریشه های گیاهان بیرون می آورند سر از خاک
پس بی هیچ خاطره ای عجیب نیست اگر
نمی برم از خاطر تو را
همان طور که نمی گذارم دیگران ببرند از یاد
نه آنقدر زیبا که به یادت می آورند
|