شبی با کاروان اشک، تا شهر دعا رفتم
وز آنجا با ملایک تا حریم کبریا رفتم
به بال جذبه ها پرواز کردم بر سر کعبه
به « سعی» دل ز « مروه » اشکریزان تا « صفا » رفتم
هوای نفس را کشتم، دل از مهر جهان کندم
زدنیا دیده بستم و زتعلق ها رها رفتم
چراغ ماه در دستم، شعاع مهر در جانم
به امداد خطی از نور، تا قرب خدا رفتم
رسیدم تا دل باغی پر از گل های مهتابی
به کوچه کوچه ی آن باغ، باعطر دعا رفتم
به صحن باغ دیدم چشمه ها از نور رنگارنگ
چو قوی سینه مالان در دهان چشمه ها رفتم
زجان شستم سیاهی را در آن امواج نورانی
به امیّد سلامت، تا درِ دارالشفا رفتم
صفایی بود و اشکی بود و شوری بود و حالی بود
همه جان بودم و تا شهر تسلیم و رضا رفتم
چه می پرسی ز پروازم؟ که من خود مستِ این رازم
نمی دانم کجا بودم، نمی دانم کجا رفتم.
|